سفارش تبلیغ
صبا ویژن


یلدا

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

( می خواستم گله کنم ، می خواستم بی طاقتی کنم ف که چرا حالا ؟ چرا من ؟ به شعر استاد اجل بر خوردم مصرع  اخرش آرومم کرد

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را پس دو باره رفتم سر وقت صبوری در عین مشتاقی گاهی با هم جور در نمیاد کم میارم ، نظری عنایتی محتاجم)


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 2:5 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

 

نه شگفت اگر بگویی که مرا نمی شناسی


 

 

بلی ای بلا تو شاهی و گدا نمی شناسی


 

 

نه همین وفای ما را، که محبت و وفا را 


 

 

به خدا نمی شناسی ، به خدا نمی شناسی


 

 

دل من شکستی آخر به نگاه خشمباری


 

 

به خدا تو قدر دل را و مرا نمی شناسی


 

 

گهری گرانبها را چو خَزَف فکندی از کف


 

 

چه کنم تو را که طفلی و بها نمی شناسی


 

 

به نگه شناختم من، که تو بی وفا حبیبی


 

 

تو صفای مهربانان ز صدا نمی شناسی


 

 

غم عشق و دردمندی ز نگاه بی زبانم


 

 

به سزا شناس جانا، به سزا نمی شناسی


 

 

نکنم سفر به شهری که در او صفا نباشد


 

 

تو ولی سفر پرستی و صفا نمی شناسی


 

مهدی اخوان ثالث

 


نوشته شده در یکشنبه 90/2/25ساعت 11:56 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

پیکرتراش پیرم و با تیشه ی خیال

یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم

ناز هزار چشم سیه را خریده ام

 

بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست

پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

دزدیده ام ز چشم حسودان نگاه را

 

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم

دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام

از هر قدی کرشمه ی رقصی ربود ه ام

 

اما تو چون بُتی که بت ساز ننگرد

در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی

گویی دل از کسی که تو را ساخت کنده ای

 

هشدار! زانکه در پس این پرده ی نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند

بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام!

نادر نادرپور


نوشته شده در یکشنبه 90/2/25ساعت 11:49 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

کمی‌نشستی و با ماه گفت و‌ گو  کردی
 

و عطر خاطره‌ها را دوباره بو کردی

 

  

 

نفس گرفتی و ردِّ بهارِ گم‌شده را

 
میان غربت نی‌زار، جست و جو کردی

 

  

 

هوا چقدر به موقع گرفت، باران زد

 
 

و تو چقدر غزل‌های ناب رو کردی

 

 

 

 


«

دلم چقدر گرفته ست! کاش! می‌شد رفت»

 


«

و چشم‌ها را بستی و آرزو کردی

 

»

 

 

و زیر پای تو انگار بُغضِ دریا بود

 

 

 

 


و صورتت را در ابر‌ها فرو

کردی
"ابوالحسن صادقی‌پناه "

به سمت ماه دویدی، رها، رهای رهاکه منفجر شد و با موج‌ها وضو کردی

 

 


نوشته شده در جمعه 90/2/23ساعت 12:33 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

4fy3zif.jpg

 

باز گرد ای خاطرات کودکی

بر سوار اسب های چوبکی  

خاطرات کودکی زیباترند


یادگاران کهن مانا ترند


درسهای سال اول ساده بود


آب را بابا به سارا داده بود
 

درس پند آموز روباه و خروس


روبه مکار و دزد و چاپلوس


روز مهمانی کوکب خانم است


سفره پر از بوی نان گندم است
 

کاکلی گنجشککی باهوش بود


فیل نادانی برایش موش بود


با وجود سوز و سرمای شدید


ریز علی پیراهن از تن می درید
 

تا درون نیمکت جا می شدیم


ما پر از تصمیم کبری می شدیم


پاک کن هایی ز پاکی داشتیم


یک تراش سرخ لاکی داشتیم
 

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت


دوشمان از حلقه هایش درد داشت


گرمی دستانمان از آه بود


برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
 

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ


خش خش جاروی با پا روی برگ


همکلاسیهای من یادم کنید


باز هم در کوچه فریادم کنید
 

همکلاسیهای درد و رنج و کار


بچه های جامه های وصله دار


بچه های دکه سیگار سرد


کودکان کوچک اما مرد مرد
 

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود


جمع بودن بود و تفریقی نبود


کاش می شد باز کوچک می شدیم


لا اقل یک روز کودک می شدیم


یاد آن آموزگار ساده پوش

یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر

یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من

بازگرد این مشقها را خط بزن


نوشته شده در دوشنبه 90/2/12ساعت 3:42 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین

 در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.

 گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟

 درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام

 اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم

 و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد .

 او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند
 بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت:

من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟

لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من،

 اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند 

 در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی،

 حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _ این را وارستگی میگویند


نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 3:43 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 
1444522snhkv9z2sc.gif
 
 
هوا کبود شد، این ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است
 
نگاه تا خلاء وهم می‌کشاندمان

مرا به کوچه ببر، این صدای باران است
اگرچه سینه من شوره زار تنهایی است

ولی نگاه ترم آشنای باران است
دلم گرفته از این سقف های بی روزن

که عشق رهگذر کوچه‌های باران است
بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را

که روی شانه‌ی گل، جای پای باران است
نزول آب? حضور دوباره برگ است
دوام باغچه در های‌های باران است
 
اندکی عاشقانه ترزیر این باران بمان،
آب را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند

نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 3:37 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |


آخرین مطالب
» خیر و شر
دریا و ساحل
بهار ،نام ایمان تازه ی زمین
تنهایی درون
خدا کجاست؟
شیطان (عرفان نظر آهاری)
ذکر و ذاکر
دو کاج
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com