سفارش تبلیغ
صبا ویژن


یلدا

 
تبسم نقش نیرنگه، من ازشب شاکی‌ام ای یار

طلوعم رو تماشـــا کن، منو دست غزل بســـپار

منو پاکیزه کن از خواب، از این لکنـت، از این تکرار

رهـــــا کن آرزوها رو، از ایـــن زنــــدان بــی‌دیـوار

چه نابـــاور، چه دردآور، سکوتـــم بی‌نـهایـت شد

چه غمــگینــانه عشق ما، دچار رنــگ عادت شد
 

امشب به تو رو کردم ای یار صدا مرده

تو صبــح دل‌آرایـــــی من شـام دل آزرده

امشب به تو رو کردم ای خاطره‌ی جاری

تو هق‌هق دریــاوار من شبـــنم بیـداری

من از بند نفس جستم، حسابم با خودم پاکه

میون گود فریــادم، سکوتـــم گــرده بر خــاکه

یه زخــم تـازه کــــم دارم، برای بــاور پایـــیــز

خرابــــم کن که دل‌گیرم، از این آبادی پرهیــز

منو تا گریــه راهی کن، حریص امن آغوشـــم

منو بشـناس که از یاد همه دنیـا فراموشــــم
 

امشب به تو رو کردم ای یار صدا مرده

تو صبــح دل‌آرایـــــی من شـام دل آزرده

امشب به تو رو کردم ای خاطره‌ی جاری

تو هق‌هق دریــاوار من شبـــنم بیـداری


یغما گلرویی





نوشته شده در دوشنبه 89/7/26ساعت 8:38 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

 

خدایا، من عشق به تو را هم از تو می خواهم وعشق به

 

 

عاشقانترا وعشق رابه هر کاری که مرا به تو نزدیک کند

 

 

خدایا، مرا راهی ده که فقط به در خانه ی تو توانم آمد .

 


دستی ، که فقط در خانه تو توانم کوفت
 .

 


خدایا، من را چشمی ده که فقط گریان تو باشد وسینه ای که فقط سوزان تو
 . 


بهمن نگاهی ده که جز رو ی تو نتوانم دید .

 


وگوشی که جز صدای تو نتواندشنید

 


خودت را معشوقترین من قرار ده . مرا عاشقترین خویش
 .

 


خدایا، چشم جویبارعشق مرا به تماشای دریایت روشنی ده ،

 


مبادا دل من اسیر کوی دیگری شود و پیشانیمحبت من بر خاک

 

 

 

دیگری بساید 

 


خدایا مرغ دلم که در دام توست، مبادا که یاد آشیان دیگری کند

 


خدایا... همزمان بارشد گیاه محبتت در باغچه ی دلم هر چه هرزه گیاه هست از ریشه

 

بخشکان .

 


خدایا... نکندکه روی از من بتابی ونشود که نگاه حیران مرامنتظر

 

بگذاری

 


ای پاسخ دهنده و ای اجابت کننده


ای گل بخش دیگران از گل گلستانت ؛ و ای باغبان باغ رحمت ،

 

 

 

 ای عزیز و مهربانم ، ای خدای بی همتای من!

 


نوشته شده در یکشنبه 89/7/25ساعت 9:44 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

چشم های توپ از دخترا و خانم ها

تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بگشایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویایی

تو با این حسن نتوانی که رو از خلق در پوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آ لوده ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء معین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرین است از آن لب هرچه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا در کمر باشد

چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خایی

 


نوشته شده در جمعه 89/7/23ساعت 8:18 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم

با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم 
من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم

وز غصه مردم شبی صدبار مردم

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن 

من با صبوری بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم

بر من نگیری من به راه مهر رفتم

در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت

در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد

ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود

تنها سلاح من در این میدان سخن بود

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت

شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود

در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود

تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند

دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است

نوح دگر میباید و طوفان دیگر

دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا

با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد

در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد

فریدون مشیری


 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/7/21ساعت 4:14 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،

دگر از پا نشستم

گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من


بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی


تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی


چه گریزی ز بر من

که ز کوی‌ات نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!

نتوانم، نتوانم

بی تو من زنده نمانم

هما میرافشار

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/7/21ساعت 4:3 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 
مدامم مست میدارد، نسـیم جعد گیسویت

خرابم میکند هردم، فریب چـشم جادویت

اگـر خـواهی که جاویـدان جهان یکسر بـیارائی

صبا را گـو که بـردارد زمـانی بـرقـع از رویت

و گـر رسم فـنا خواهی که از عـالـم بر انـدازی

بر افشان تا فـرو ریزد هـزاران جان ز هر مویت

مـن و بـاد صبا مسکین دو سرگـردان بی حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
 
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
 

نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

 

نوشته شده در چهارشنبه 89/7/21ساعت 3:57 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

 

 

                                                       مــن نــدانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

 

عــهد نــابستن از آن بـه که بــبندی و نپــایی

 

دوستان عــیب کـنندم کـه چرا دل به تو دادم

 

بایــد اول به تو گفتن که چـنین خوب چـرایی

 

ای کـــه گفتی مـــرو انــدر پی خوبان زمانـه

 

مـــا کجاییم در ایــن بــحر تفکر تـــو کــجایی

 

حلقه بــر در نــــتوانم زدن از دست رقیـبــان

 

این تـــوانـم که بیــایم بــه محلت بـه گـدایی

 

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

 

هـــمه سهلست تـحمل نــکنم بـــار جــدایی

 

گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم

 

چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی

 

شمع را بـاید از این خانه به دربردن و کشتن

 

تــا که همسایه نـگوید که تو در خـانه مایـی

 

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بـگریزد

 

که بدانست که دربند تـو خوشتر ز رهــایی


نوشته شده در دوشنبه 89/7/19ساعت 1:5 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

   1   2   3      >

آخرین مطالب
» خیر و شر
دریا و ساحل
بهار ،نام ایمان تازه ی زمین
تنهایی درون
خدا کجاست؟
شیطان (عرفان نظر آهاری)
ذکر و ذاکر
دو کاج
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com