سفارش تبلیغ
صبا ویژن


یلدا

 
سالها پیش خیر وشر برای شنا کردن به دریا رفتند ،
اما شر زودتر از اب بیرون آمد ولباسهای خیر را پوشید
وخیر برای اینکه برهنه نماند، مجبور شد لباسهای شر را بپوشد
وحالا سالهاست که آدمها خیر وشر را با هم اشتباه می گیرند .
شاید از چیزی خوشتان نیاید در حالی که خیر شما در آن است

وشاید چیزی را دوست داشته باشید وآن به زیان شما باشد.

نوشته شده در چهارشنبه 93/4/18ساعت 11:50 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

 

 

 
 آب از دیار دریا 
                     
              با مهر مادرانه

                        آهنگ خاک می کرد

 بر گرد خاک می گشت

                         گرد ملال او را

                              از چهره پاک می کرد

از خاکیان ندانم       

            ساحل به او چه می گفت

                     کان موج ناز پرور

                             سر را به سنگ می کوفت
                                              
                                        خود را هلاک می کرد

                                             « شفیعی کدکنی »


نوشته شده در چهارشنبه 93/4/18ساعت 11:42 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |


زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛

نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند.

قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود.

خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی.

اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.


خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟

تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی،

نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...


من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟


تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است.

و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ،

فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی،

صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.


اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری

و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری.

زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است


پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !


و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد.

زمین ایمان آورد و جهان سبز شد.

زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.

نام ایمان تازه زمین، بهار بود(عرفان نظر آهاری).


نوشته شده در شنبه 93/1/9ساعت 4:31 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

روشنی ، من، گل، آب
ابری نیست.
بادی نیست.
می‌نشینم لب حوض:
گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می‌چیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی‌هایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط.
نور در کاسه مس، چه نوازش‌ها می‌ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره من پیداست.
چیزهایی هست، که نمی‌دانم.
می‌دانم، سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد.
می‌روم بالا تا اوج، من پرواز بال و پرم.
راه می‌بینم در ظلمت، من پرواز فانوسم.
من پراز نورم و شن.
و پر از دارو درخت .
پرم از راه، از پل، از رود، از موج،
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.

(سهراب سپهری)



نوشته شده در شنبه 93/1/9ساعت 4:20 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

روزی مردی که خیلی خودش رو صاحب دل و اهل معرفت میدونست در راهش وارد دهکده ای میشه 

از اهالی دهکده سراغ کدخدای دهکده رو میگیره ... وقتی که به کدخدا میرسه کدخدا اول حال و احوال مرد رو میپرسه

ولی مرد با غرور میگه من سن و سالم از تو بیشتر هست و سالها به کسب دانش و معرفت مشغول بودم

و همین امروز میخوام برم به قله کوه و سعی دارم که بخدا نزدیکتر بشم.....


کدخدای دهکده به مرد رو میکنه و میگه اگه به قله کوه رسیدی

و چیزی جز قله و برف و ابر ندیدی چیکار میخوای بکنی؟


مرد غریبه با غرور کامل میگه دستام رو دور دهنم میذارم و بلند فریاد میزنم

که : اهای خدا تو کجایی؟؟!!!


کدخدای دهکده به مرد لبخند میزنه و میگه زیادی نمیخواد زحمت بکشی...


مطمئن باش جوابی که میشنوی اینه : من ان پایین بین بندگانم هستم تو کجایی؟؟


نوشته شده در شنبه 93/1/9ساعت 4:7 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |


دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛

فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.


توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.


شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد.

دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.


انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام

و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.

می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.


جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن.

زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.


از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.


ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.


با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.


به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب.

دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.


تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.

عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.


آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم.

بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.


و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/26ساعت 1:23 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |




ذاکران سه کس اند: یکی الله رابه زبان یادکرد وبه دل غافل بود،

این ذکرظالم است که نه ازذکر خبر داردنه از مذکور،

دیگری اورابه زبان یاد کرد به دل حاضر بود،

این ذکر مقتصد است وحال مزدور، درطلب ثواب است ودر ان طلب معذور.

سیم اورابه دل یادکرد، دل ازاو پر وزبان از ذکر خاموش .

«من عرف رب کلّ لسانه»

این ذکرسابق است که زبانش در سرِ ذکر شدوذکر در سرِ مذکور ......

ذکر نه همانست که بر زبان داری ذکر حقیقی آنست که در میان جان داری .

توحید نه همانست که اورا یگانه دانی ، توحید حقیقی آنست که اورا یگانه باشی وزغیر او بیگانه باشی.

نوشته شده در پنج شنبه 92/10/26ساعت 12:52 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5   >>   >

آخرین مطالب
» خیر و شر
دریا و ساحل
بهار ،نام ایمان تازه ی زمین
تنهایی درون
خدا کجاست؟
شیطان (عرفان نظر آهاری)
ذکر و ذاکر
دو کاج
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com