سفارش تبلیغ
صبا ویژن


یلدا

 

سلام من به محرم  به تشنگی عجیبش

به بوی سیب زمین و غم حسین غریبش

سلام من به محرم  به غصه و غم مهدی

به چشم کاسه خون و به شال ماتم مهدی

سلام من به محرم  به کربلا و جلالش

به لحظه های پر از حزن و غرق درد و ملالش

سلام من به محرم  به حال خسته زینب

به بینهایت داغ دل شکسته زینب

سلام من به محرم  به دست و مشک ابوالفضل

به ناامیدی سقا به سوز و اشک ابوالفضل

سلام من به محرم  به قد و قامت اکبر

به خشک اذان گوی زیر نیزه و خنجر

سلام من به محرم  به دست و بازوی قاسم  

به شوق شهد شهادت  حنای گیسوی قاسم

سلام من به محرم  به گاهواره اصغر

به اشک خجلت شاه و گلوی پاره اصغر

سلام من به محرم  به احترام سکینه

به آن ملیکه که رویش ندیده چشم مدینه

سلام من به محرم  به عاشقی زهیرش

به بازگشتن حر  خروج ختم به خیرش

سلام من به محرم  به مسلم و به حبیبش

به رو سپیدی عون و بوی عطر عجیبش

سلام من به محرم  به زنگ محمل زینب

به پاره پاره تن بی  سر مقابل رینب

سلام من به محرم  به انتظار رقیه

به پای آبله بسته به چشم تار رقیه

سلام من به محرم  به شور و حال عیانش

سلام من به حسین و به اشک سینه زنانش

سلام من به محرم  به حزن نغمه هایش

به پرچم و به سیاهی  به خیمه های عزایش

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/22ساعت 3:53 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی


گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده ازین گریه‌ی خونین


که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد


وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی

وای از دست تو ای شیوه‌ی عاشق‌کش جانان


که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل


که تو در حلقه‌ی زنجیر جنون گیر نکردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت


برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور


الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری


که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی ؟

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق


به خدا ملک دلی‌نیست که تسخیر نکردی

                                                                     «شهریار»

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 4:5 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

 

                                      محمد علی بهمنی


نوشته شده در دوشنبه 89/9/15ساعت 3:58 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 
 
 
به مجنون روزی گفت عیب جویی
 
که پـــــیدا کن به از لیــــلی نکویـــی


که لیلی گر چه در چشم تو حوری است

بهر جزوی ز حسن او قصوری است

زحـرف عیب جو مـــجنون برآشفت

در آن آشفتگـــــــی خندان شد و گفت

اگـــر در دیده ی مــــــجنون نشینی

به غیـر از خوبــــــــی لیـــــلی نبینی

تو که دانی که لیلی چون نکویی است

که از او چشمت همین بر زلف و رویـی است

تو قد بینی و مـــــجنون جلوه ی ناز

تو چــــــشم و او نـــــگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجــــــــنون پیچش مو

تو ابـــــرو، او اشارت های ابــــــرو

دل مجنون ز شکر خــــنده خون است

تو لـب می بینی و دندان که چون است.... 

کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام

نه آن لیلی است کز بر من برده آرام

 


نوشته شده در دوشنبه 89/9/8ساعت 4:57 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

ساقی به نور باده برافروز جام ما


مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم


ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق


ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان


کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری


زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری


خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است


زان رو سپرده اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست


نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان


باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال


هستند غرق نعمت حاجی قوام ما


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 4:0 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

 

 

 گفتند: آن مرد ماهی گیر است ، آن مرد از دریا ماهی می گیرد.

 گفتند: آن مرد کشاورز است، آن مرد در زمین دانه می کارد.

 جوانمرد گفت: چه نیکو که آن مرد ماهی گیر است و از دریا ماهی می گیرد و

 چه نیکو که آن مرد ،کشاورز است و در زمین دانه می کارد.اما ...

نیکو تر مردی است که از خشکی ماهی می گیرد و دانه اش را در دریا می کارد.


و نیکوتر از این هر دو ، کسی است که می تواند از آب ، آتش بگیرد و از زمین ، آسمان برداشت کند.

ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است، اما کار جوانمردان آن است که ناممکن را ممکن کنند.

هزاران معجزه میان آسمان و زمین معلق است. دستی باید تا معجزه ها را تحویل بگیرد.

و آن دست جوانمرد است.
***
بر آب بنویس و با خون خویش

جوان گفت: دنیا ، جای عجیبی است، مدام در آن باد و بوران است.
 باد می وزد و هر چه هست و نیست را با خود می برد.
من اما دلم می خواهد یادگاری از خودم بگذارم که هیچ بادی نتواند آن را با خود ببرد.

ای جوانمرد! چه کار باید بکنم.

جوانمرد گفت: بنویس، بنویس، بنویس.

جوان گفت: بر چه چیزی بنویسم که بماند؟

جوانمرد گفت: بر هر چیز می توان نوشت الا بر آب. اما تو بر آب بنویس.
 بر آب بنویس و با خون خویش. این یادگاری است که تنها عاشقان و مستان و سوختگان می گذارند.

و در جهان تنها همین یادگار می ماند.


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 3:51 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

  

  

عالمان دلشوره داشتند از ملاقات با خدا.

روز و شب و شب و روز علم می اندوختند.

زاهدان دلشوره داشتند از ملاقات با خدا.

 روز و شب و شب و روز زهد می اندوختند.

عابدان دلشوره داشتند و عبادت می اندوختند. 

 

جوانمرد اما دلشوره نداشت ، ذوق داشت و شوق داشت.

 پاکی جمع می کرد برای روز ملاقات.

و می گفت : شما علم و زهد و عبادت جمع می کنید. من اما پاکی و بی باکی. زیرا که آن عزیز ، پاک است و بی باک.
***
قرن هاست که عالمان و زاهدان و عابدان و جوانمردان می آیند و می روند و

 ما همچنان نگاه می کنیم و نمی دانیم برای آن عزیز ، کدام عزیزتر است،

 علم و زهد و عبادت یا پاکی و بی باکی!                          عرفان نظر آهاری


نوشته شده در دوشنبه 89/9/1ساعت 3:46 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

<      1   2      

آخرین مطالب
» خیر و شر
دریا و ساحل
بهار ،نام ایمان تازه ی زمین
تنهایی درون
خدا کجاست؟
شیطان (عرفان نظر آهاری)
ذکر و ذاکر
دو کاج
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com