یلدا
بر عشق توام نه صبر پیداست نه دل بی روی توام نه عقل بر جاست نه دل
این غم که مراست کوه قافست نه غم این دل که تراست سنگ خاراست نه دل
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است. عرفان نظرآهاری
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
احوال گنج قارون کایام داد بر باد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
من یقین دارم که برگ کاینچنین خود را رها کرده است در آغوش خاک فارغ است از یاد مرگ لا جرم چندان که در تشویش ازین بیداد نیست پای تا سر زند گیست آدمی هم مثل برگ می تواند زیست بی تشویش مرگ گر ندارد مثل او ، آغوش مهر باد را می تواند یافت لطف هر چه بادا باد را
روزها آب و ماهها آب و سالها آب. قرن در قرن آب و هزارهها آب.
هر جوی باریکی، دریا به دریا پیوسته و آب از سرم گذشته و آب از جانم و ز روحم.
و من عصایی ندارم که آبها را بشکافم، من عصایی ندارم که از رود و جوی و نهر و سیل بگذرم، من عصایی ندارم تا ... آب بر آب و از هر روزنهای آبی میجوشد و از هر تنوری و از هر پنجرهای و من کشتی ندارم که بر آن سوار شوم، کشتی ندارم که از هر چیزی، جفتی برگیرم، کشتی ندارم تا ... آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگی ندارم تا مرا ببلعد. نهنگی ندارم تا سرم را برجگرش بگذارد، من نهنگی ندارم ... روزها باد و ماهها باد و سالها باد. باد در باد و می وزد. باد در باد و میپیچد. هر نسیمی تند بادی و هر تند بادی، توفان.
من قالیچهای ندارم که بر باد بیندازم. من قالیچه ای ندارم تا بگذرم و بگریزم، من قالیچهای ندارم ...
روزها دیو و ماهها دیو و سالها دیو. قرن در قرن دیو و هزارهها دیو.
از هرغاری دیوی سر درمی آورد و درهر سوراخی دیوی آشیانه کرده است. دیوان میرقصند و دیوان میخوانند و دیوان میخندند. دیو
در دیو و من انگشتری ندارم تا در دستم کنم و انگشتری ندارم تا پریان و دیوان را آرام و رام کنم، من انگشتری ندارم ...
سنگها بت وچوبها بت وعشقها بت و قلبها بت، کوچک بت و بزرگ بت. من تبر ندارم که بتها را بشکنم وتبر ندارم تا آن را برشانه بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ... روزها آتش. تن بر تن میسوزد و دل بر دل و جان بر جان. تنم هیزم و روحم هیزم و قلبم هیزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و سلام کنم. من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ... جهان جذامی ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افلیج، جهان پیسی، جهان مرده و من دمی ندارم تا در جهان بدمم. دمی ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمی ندارم ... نه عصا و نه کشتی و نه نهنگ و نه قالیچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. پس من چگونه جهان را تاب بیاورم . پس من چگونه .... * * * روزها عبور و ماهها عبور و سالها عبور، قرن در قرن عبور و هزارهها عبور. اما گفتند تنها آن کس که از آب میگذرد، عصا به دستش میدهند و تنها آن که در آتش میرود، گلستان را میبیند و آنکه قعر اقیانوس را میجوید و نهنگان را مییابد و آن که سوار باد میشود قالیچه را به دست می آورد و آنکه دیوان را رام می کند، انگشتر به دستش می کنند و آن که بتها را میشکند، تبر خواهد یافت و آن که زنده میکند، صاحب نَفَس میشود ... . پس عصا، ایمان بود و کشتی ایمان و نهنگ ایمان. قالیچه و انگشتر و تبر و گلستان ایمان. پس نَفَس ایمان بود.
هر قاصدکی یک پیامبر است . ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت . قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم
تو بی قرار باشی . نشنیدی و او رد شد . او این همه بی قرار شد . عرفان نظرآهاری
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ،
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ،
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ،
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ،
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .
عرفان نظرآهاری
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .
مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
عرفان نظرآهاری
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .
فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی . زیرا قرار است
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود تو
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و
Design By : RoozGozar.com |