سفارش تبلیغ
صبا ویژن


یلدا

 

 

بر عشق توام نه صبر پیداست نه دل    

                

بی روی توام نه عقل بر جاست نه دل

این غم که مراست کوه قافست نه غم         

      

  این دل که تراست سنگ خاراست نه دل


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/27ساعت 12:24 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

 

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال .

فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ،

 که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد

و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت .
 
 چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ،
 
 دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .


ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و
 تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد .
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .

و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ،
حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند
 حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ،
نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود
 که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد
. و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .

و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ،
حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند و آن که دعا می کند
حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .

و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ،
 با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ،
 پس برای من هم خدایی است .

و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .

عرفان نظرآهاری


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/26ساعت 12:12 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .


دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .


اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .


دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .


خدا دانه گندم را فوت کرد.


مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .


مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :


گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی . 

 

 

خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!


مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.


نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.


خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.


مورچه زیر دانه گندمش گم شد


و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.


خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.


مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.


شوق ادامه گفتن.


پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .


خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از

بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.


مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.


هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .

 

عرفان نظرآهاری


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/26ساعت 11:54 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

 

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد


هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد


 
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم


یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

 

 

هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است


دردا که این معما شرح و بیان ندارد

 

 

 

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

 

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

 

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت


بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

 

 

 

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز


مست است و در حق او کس این گمان ندارد

 

 

 

احوال گنج قارون کایام داد بر باد


در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

 

 

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان


کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

 

 

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ


زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد


نوشته شده در سه شنبه 89/8/25ساعت 4:16 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 

من یقین دارم که برگ

کاینچنین خود را رها کرده است در آغوش خاک


فارغ است از یاد مرگ


لا جرم چندان که در تشویش ازین بیداد نیست


پای تا سر زند گیست


آدمی هم مثل برگ


می تواند زیست بی تشویش مرگ


گر ندارد مثل او ، آغوش مهر باد را


می تواند یافت لطف هر چه بادا  باد را

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/8/24ساعت 4:15 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

روزها آب و ماه‌ها آب و سال‌ها آب. قرن در قرن آب و هزاره‌ها آب.

هر جوی باریکی، دریا به دریا پیوسته و آب از سرم گذشته و آب از جانم و ز روحم.

و من عصایی ندارم که آب‌ها را بشکافم، من عصایی ندارم که از رود و جوی و نهر و سیل بگذرم، من عصایی ندارم تا ...


nature004482gz.jpg

آب بر آب و از هر روزنه‌ای آبی می‌جوشد و از هر تنوری و از هر پنجره‌ای و من کشتی ندارم که بر آن سوار شوم، کشتی ندارم که از

 هر چیزی، جفتی برگیرم، کشتی ندارم تا ...

آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگی ندارم تا مرا ببلعد. نهنگی ندارم تا سرم را

برجگرش بگذارد، من نهنگی ندارم ...

روزها باد و ماه‌ها باد و سال‌ها باد. باد در باد و می وزد. باد در باد و می‌پیچد. هر نسیمی تند بادی و هر تند بادی، توفان.

من قالیچه‌ای ندارم که بر باد بیندازم. من قالیچه ای ندارم تا بگذرم و بگریزم، من قالیچه‌ای ندارم ...

روزها دیو و ماه‌ها دیو و سال‌ها دیو. قرن در قرن دیو و هزاره‌ها دیو.

از هرغاری دیوی سر درمی آورد و درهر سوراخی دیوی آشیانه کرده است. دیوان می‌رقصند و دیوان می‌خوانند و دیوان می‌خندند. دیو

 در دیو و من انگشتری ندارم تا در دستم کنم و انگشتری ندارم تا پریان و دیوان را آرام و رام کنم، من انگشتری ندارم ...

سنگ‌ها بت وچوب‌ها بت وعشق‌ها بت و قلب‌ها بت، کوچک بت و بزرگ بت. من تبر ندارم که بت‌ها را بشکنم وتبر ندارم تا آن را برشانه

 

بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ...

روزها آتش. تن بر تن می‌سوزد و دل بر دل و جان بر جان. تنم هیزم و روحم هیزم و قلبم هیزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و

 سلام کنم. من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ...

جهان جذامی ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افلیج، جهان پیسی، جهان مرده و من دمی ندارم تا در جهان بدمم. دمی

ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمی ندارم ...

نه عصا و نه کشتی و نه نهنگ و نه قالیچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. پس من چگونه جهان را تاب بیاورم . پس من

چگونه ....

* * *

روزها عبور و ماه‌ها عبور و سال‌ها عبور، قرن در قرن عبور و هزاره‌ها عبور.

اما گفتند تنها آن کس که از آب می‌گذرد، عصا به دستش می‌دهند و تنها آن که در آتش می‌رود،

گلستان را می‌بیند و آنکه قعر اقیانوس را می‌جوید و نهنگان را می‌یابد و آن که سوار باد می‌شود قالیچه را به دست می آورد و آنکه

دیوان را رام می کند، انگشتر به دستش می کنند و آن که بت‌ها را می‌شکند، تبر خواهد یافت و آن که زنده می‌کند، صاحب نَفَس

می‌شود ... .

پس عصا، ایمان بود و کشتی ایمان و نهنگ ایمان. قالیچه و انگشتر و تبر و گلستان ایمان. پس نَفَس ایمان بود.



عرفان نظرآهاری


نوشته شده در سه شنبه 89/8/18ساعت 4:16 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

http://www.nooronar.com/besmellah/104834272.jpg

هر قاصدکی یک پیامبر است . ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت .


قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .  

 

قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را

 با خود ببرم


فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی . زیرا قرار است

تو بی قرار باشی .


فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .


آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .


حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .


دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود تو

نشنیدی و او رد شد .


اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و

 او این همه بی قرار شد .

 

عرفان نظرآهاری


نوشته شده در سه شنبه 89/8/18ساعت 4:11 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

   1   2      >

آخرین مطالب
» خیر و شر
دریا و ساحل
بهار ،نام ایمان تازه ی زمین
تنهایی درون
خدا کجاست؟
شیطان (عرفان نظر آهاری)
ذکر و ذاکر
دو کاج
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com