یلدا
سلام من به محرم به غصه و غم مهدی به چشم کاسه خون و به شال ماتم مهدی سلام من به محرم به کربلا و جلالش به لحظه های پر از حزن و غرق درد و ملالش سلام من به محرم به حال خسته زینب به بینهایت داغ دل شکسته زینب سلام من به محرم به دست و مشک ابوالفضل به ناامیدی سقا به سوز و اشک ابوالفضل سلام من به محرم به قد و قامت اکبر به خشک اذان گوی زیر نیزه و خنجر سلام من به محرم به دست و بازوی قاسم به شوق شهد شهادت حنای گیسوی قاسم سلام من به محرم به گاهواره اصغر به اشک خجلت شاه و گلوی پاره اصغر سلام من به محرم به احترام سکینه به آن ملیکه که رویش ندیده چشم مدینه سلام من به محرم به عاشقی زهیرش به بازگشتن حر خروج ختم به خیرش سلام من به محرم به مسلم و به حبیبش به رو سپیدی عون و بوی عطر عجیبش سلام من به محرم به زنگ محمل زینب به پاره پاره تن بی سر مقابل رینب سلام من به محرم به انتظار رقیه به پای آبله بسته به چشم تار رقیه سلام من به محرم به شور و حال عیانش سلام من به حسین و به اشک سینه زنانش سلام من به محرم به حزن نغمه هایش به پرچم و به سیاهی به خیمه های عزایش
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق «شهریار» دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافیست من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست محمد علی بهمنی
ساقی به نور باده برافروز جام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان ای باد اگر به گلشن احباب بگذری گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان دریای اخضر فلک و کشتی هلال گفتند: آن مرد ماهی گیر است ، آن مرد از دریا ماهی می گیرد. گفتند: آن مرد کشاورز است، آن مرد در زمین دانه می کارد. جوانمرد گفت: چه نیکو که آن مرد ماهی گیر است و از دریا ماهی می گیرد و چه نیکو که آن مرد ،کشاورز است و در زمین دانه می کارد.اما ...
عالمان دلشوره داشتند از ملاقات با خدا. روز و شب و شب و روز علم می اندوختند. زاهدان دلشوره داشتند از ملاقات با خدا. روز و شب و شب و روز زهد می اندوختند. عابدان دلشوره داشتند و عبادت می اندوختند. جوانمرد اما دلشوره نداشت ، ذوق داشت و شوق داشت. پاکی جمع می کرد برای روز ملاقات. و می گفت : شما علم و زهد و عبادت جمع می کنید. من اما پاکی و بی باکی. زیرا که آن عزیز ، پاک است و بی باک. ما همچنان نگاه می کنیم و نمی دانیم برای آن عزیز ، کدام عزیزتر است، علم و زهد و عبادت یا پاکی و بی باکی! عرفان نظر آهاری
سلام من به محرم به تشنگی عجیبش
به بوی سیب زمین و غم حسین غریبش
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی ؟
به خدا ملک دلینیست که تسخیر نکردی
که پـــــیدا کن به از لیــــلی نکویـــی
که لیلی گر چه در چشم تو حوری است
بهر جزوی ز حسن او قصوری است
زحـرف عیب جو مـــجنون برآشفت
در آن آشفتگـــــــی خندان شد و گفت
اگـــر در دیده ی مــــــجنون نشینی
به غیـر از خوبــــــــی لیـــــلی نبینی
تو که دانی که لیلی چون نکویی است
که از او چشمت همین بر زلف و رویـی است
تو قد بینی و مـــــجنون جلوه ی ناز
تو چــــــشم و او نـــــگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجــــــــنون پیچش مو
تو ابـــــرو، او اشارت های ابــــــرو
دل مجنون ز شکر خــــنده خون است
تو لـب می بینی و دندان که چون است....
نه آن لیلی است کز بر من برده آرام
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
زان رو سپرده اند به مستی زمام ما
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
و نیکوتر از این هر دو ، کسی است که می تواند از آب ، آتش بگیرد و از زمین ، آسمان برداشت کند.
ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است، اما کار جوانمردان آن است که ناممکن را ممکن کنند.
هزاران معجزه میان آسمان و زمین معلق است. دستی باید تا معجزه ها را تحویل بگیرد.
و آن دست جوانمرد است.
***
بر آب بنویس و با خون خویش
جوان گفت: دنیا ، جای عجیبی است، مدام در آن باد و بوران است.
ای جوانمرد! چه کار باید بکنم.
جوانمرد گفت: بنویس، بنویس، بنویس.
جوان گفت: بر چه چیزی بنویسم که بماند؟
جوانمرد گفت: بر هر چیز می توان نوشت الا بر آب. اما تو بر آب بنویس.
و در جهان تنها همین یادگار می ماند.
***
قرن هاست که عالمان و زاهدان و عابدان و جوانمردان می آیند و می روند و
Design By : RoozGozar.com |