یلدا
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند، و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد، و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش، به دلخواه، رام گردد و غرور در آرزومندی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور، اما کسی را نداشت خدا افریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند؟ و خدا مهربان بود و چگونه میتوانست مهر نورزد؟ " بودن"، " میخواهد"! و از عدم نمیتوان خواست. و حیات " انتظار میکشد" و " داشتن" نیازمند " طلب" است. و " پنهانی" بیتابِ " کشف" و " تنهایی" بیقرار " اُنس" و خدا از " بودن" بیشتر " بود"، و از حیات زنده تر، واز غیب پنهان تر و از تنهایی تنهاتر و برای "طلب" بسیار " داشت" و خدا گنج مجهولی بود که در ویرانه بی انتهای غیب مخفی شده بود. و خدا افریدگار بود و دوست داشت بیافریند: و زمین را گسترد و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد و کوهای اندوهش را که در یگانگی دردمندش، بر دلش توده گشته بود – بر پشت زمین نهاد؛ و جاده ها را – که چشم به راهی های بی سود و بی سرانجامش بود – بر سینه کوها و صحراها کشید، و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت و دریچه همواره فروبسته سینه اش را گشود، و آههای ارزومندش را که در آن از ازل به بند بسته بود – در فضای بیکرانه جهان رها ساخت. با نیایش های خلوت ارامش، سقف های هستی را رنگ زد، و ارزوهای سبزش را دردل دانه ها نهاد، و رنگ " نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید، و ازین هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید،
می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ...
برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
می خواهم شاد باشی ...
این را من می خواهم ...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!
پروردگارت ...
با عشق
پروردگارت ...
با عشق
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .
در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده .
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : ..........
Design By : RoozGozar.com |