یلدا
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت در این صحرا که آبی نیست واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را و من ماندم نشان عشق و شیدایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند ================== یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد در این هنگام یکی از فرشتگان گفت ================== ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن شب چهلمین، خضر خواهد آمد سال ها خانهام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم. گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام گفتند: دلت پرنیان بهشتی است خدا عشق را در آن پیچیده است پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود چنین کردم،رنگ نفرت عالم را گرفت و تازه دانستم بیآن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکهای برای خودش دوخته است فرشتهای دستم را میگیرد و میگوید هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی (عرفان نظر آهاری ) اولین ملاقات? ایستگاه اتوبوس بود. آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز.
غصه هم خواهد رفت
بر قامتم به جز غم چیزی به تن ندارم فریاد و اعتراضم ترس از رَسَن ندارم در راه عشق و ایثار این است آرزویم روزی که چون امامم سر بر بدن ندارم بر بوریا بپیچید این جسم بی سرم را من هم فدای عشقم اما کفن ندارم بغضی به سینه اما راهم به گریه بستند درخانه ام ولیکن ، گویی وطن ندارم دیگر هوای شهرم با خون در امتزاج است !! در دل ولی هوای مشک خُتَن ندارم ساسان مظهری
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و با این رنگ و زیبایی
و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نیمکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون.
سیر نگاش کردم.
هیچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود.
یه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد.
دیگه عادت کرده بودم.
دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شاید یه جور ترس از دست دادنش بود.
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم.
من به همین تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش ...
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم.
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود.
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود.
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن.
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم.
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید ... نمی دونم.
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ایستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقیق که نگاه کردم دیدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دویده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست.
- شما هم دیر رسیدید؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم.
- مثه اینکه باید پیاده بریم.
و پیاده رفتیم ...
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ایی خواهد ماند
لحظه را دریبابیم
باور روز برای گذر از شب کافیست ...
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که می آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
چراغ است این دل بیدار به زیر دامنش می دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
Design By : RoozGozar.com |