یلدا
پیامبری از کنار خانه ی مارد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمیدانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. پیامبری از کنار خانه ما ردشد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما ازجنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم. پیامبری از کنار خانه ی مارد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت. پیامبری از کنار خانه ی مارد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزارآوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم. پیامبری از کنار خانه ی مارد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید . پیامبر کلیدی برایمان آورد .اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند. من به خدا گفتم : امروزپیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است. خدا گفت : کاش می دانستی هرروز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست. عرفان نظرآهاری
Design By : RoozGozar.com |