یلدا
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را حال نیازمندی در وصف مینیاید آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندان که بازبیند دیدار آشنا را نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را ( می خواستم گله کنم ، می خواستم بی طاقتی کنم ف که چرا حالا ؟ چرا من ؟ به شعر استاد اجل بر خوردم مصرع اخرش آرومم کرد پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را پس دو باره رفتم سر وقت صبوری در عین مشتاقی گاهی با هم جور در نمیاد کم میارم ، نظری عنایتی محتاجم)
Design By : RoozGozar.com |