یلدا
در کوره راهی که به یکی از دهکده های بنگال منتهی میشد، مار کبرایی می زیست و زایرانی را که برای زیارت معبد میرفتند میگزید،بالاخره مردم عاصی شدند و دیگر کسی از ترس مار به زیارت نمیرفت. متولی معبد وقتی از جریان آگاه شد تصمیم گرفت مشکل را حل کند.پس به سکونتگاه مار رفت و افسونی خواند تا مار را از لانه اش بیرون بکشد و مطیعش سازد. مار بیرون آمد و متولی به او گفت:نیش زدن زایرانی که از اینجا میگذرند کار درستی نیست و از مار قول گرفت که زایران را نگزد. چندی گذشت و زایری که از آن راه میرفت مار رادید و ترسید ولی چون حرکت خطرناکی که دال بر حمل? مار باشد ندید پس از زیارت به خانه اش رفت و ماجرا را برای دیگران تعریف کرد. به زودی مردم فهمیدند که مار آرا م و سر به زیر شده و دیگر کسی را نمیگزد. از آن پس ترس مردم از مار کبری ریخت و طوری جری شدند که حتی کودکان دم مار بیچاره را میگرفتند و به هر طرفی که میخواستند میبرند. روزی متولی معبد از نزدیکی سکونتگاه مار میگذشت،به فکرش رسید که با مار احوال پرسی کند و ببیند آیا هنوز به قول خویش پایبند است یا نه؟ مار را فراخواند و چون حالش را دید پرسید چرا به این روز افتاده ای؟ مار در حالی که میگریست گفت:از روزی که به تو قول دادم دیگر کسی را نگزم، مردم پدرم را درآورده اند. متولی گفت : من به تو گفتم کسی را نیش نزن ولی نگفته بودم از" فش فش کردن و تظاهر به نیش زدن " خودداری کن.
Design By : RoozGozar.com |