یلدا
نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود. تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما... و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی. و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید. نام ایمان تازه زمین، بهار بود(عرفان نظر آهاری). روشنی ، من، گل، آب روزی مردی که خیلی خودش رو صاحب دل و اهل معرفت میدونست در راهش وارد دهکده ای میشه از اهالی دهکده سراغ کدخدای دهکده رو میگیره ... وقتی که به کدخدا میرسه کدخدا اول حال و احوال مرد رو میپرسه ولی مرد با غرور میگه من سن و سالم از تو بیشتر هست و سالها به کسب دانش و معرفت مشغول بودم و همین امروز میخوام برم به قله کوه و سعی دارم که بخدا نزدیکتر بشم..... و چیزی جز قله و برف و ابر ندیدی چیکار میخوای بکنی؟ که : اهای خدا تو کجایی؟؟!!! فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
دلم پرواز می خواهد به دوردست ها...
به سرزمینی دور که فقط در آن باران ببارد..
و اندکی آفتاب، فقط بخاطر وجود رنگین کمان...
و فقط خدا باشد و من و باران و عشق و رنگین کمان...
سالها پیش خیر وشر برای شنا کردن به دریا رفتند ،
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
بر گرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج ناز پرور
سر را به سنگ می کوفت
خود را هلاک می کرد
« شفیعی کدکنی »
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد.
ابری نیست.
بادی نیست.
مینشینم لب حوض:
گردش ماهیها، روشنی، من، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان میچیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسیهایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط.
نور در کاسه مس، چه نوازشها میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره من پیداست.
چیزهایی هست، که نمیدانم.
میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد.
میروم بالا تا اوج، من پرواز بال و پرم.
راه میبینم در ظلمت، من پرواز فانوسم.
من پراز نورم و شن.
و پر از دارو درخت .
پرم از راه، از پل، از رود، از موج،
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
(سهراب سپهری)
کدخدای دهکده به مرد رو میکنه و میگه اگه به قله کوه رسیدی
مرد غریبه با غرور کامل میگه دستام رو دور دهنم میذارم و بلند فریاد میزنم
کدخدای دهکده به مرد لبخند میزنه و میگه زیادی نمیخواد زحمت بکشی...
مطمئن باش جوابی که میشنوی اینه : من ان پایین بین بندگانم هستم تو کجایی؟؟
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ...
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .
Design By : RoozGozar.com |