بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال .
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ،
که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت .
چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ،
دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و
تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد .
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ،
حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند
حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ،
نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود
که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد
. و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ،
حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند و آن که دعا می کند
حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ،
با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ،
پس برای من هم خدایی است .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .
عرفان نظرآهاری
نوشته شده در چهارشنبه 89/8/26ساعت
12:12 عصر توسط نسیم بانو
نظرات ( ) |
|