یلدا
مهر رخشا نکوترین چهره است… یلدا نام فرشته ای است.با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره. یلدا نرم نرمک با مهر امده بود.با اولین شب پاییز امده بود و هر شب ردای سیاهش را قدری بیشتر بر سر اسمان می کشید .تا ادم ها زیر گنبد کبود ارام تر بخوابند. یلدا هر شب بر بام اسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت و لابه لای خواب های زمین لالایی اش را زمزمه میکرد. گیسوانی در باد می وزید و شب به بوی او اغشته می شد. یلدا شبی از خدا پاره ای اتش قرض گرفت.اتش که می دانی، همان عشق است.یلدا اتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان انرا ندزدد. اتش در وجود یلدا بارور شد. فرشته ها به هم گفتند:"یلدا ابستن است.ابستن خورشید. و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که اخرین قطره را ببخشد دیگر زنده نخواهد ماند." فرشته ها گفتند: فردا که خورشید به دنیا بیاید، یلدا خواهد مرد. یلدا همیشه همین کار را می کند؛میمیرد و به دنیا می اورد. یلدا افرینش را تکرار می کند. عرفان نظر آهاری هیچ می دانید که
خدا می داند، ولی ... دیگر نه می شود تقلب کرد روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند.
در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم. زهرا مودب بعد از هجوم خنجر و تاراج نیزه ها تصویر سبز صورت او سرخ شد ولی خنجر به روی حنجرش امد ولی سرش گودال نیست تخت سلیمان کربلاست شعر بلند پیکر او نیزه نیزه شد سید محمد حسینی هر چند ز غربتت گزند آمده بود زخمت به روان دردمند آمده بود گویند که از هیبت دریای دلت آن روز زبان آب بند آمده بود سلمان هراتی خوشا از دل نم اشکی فشاندن
شب یلدا تولد مهر است…
این همایون شب خیال انگیز….
هست در آخرین شب پاییز….
یخ و بن در حماسه گستردست…
در نهادش حماسه پروردست…
لفظ یلدا اگر سریا نیست…
شب مهر آفرین ایرانیست…
آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت.
آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود.
و آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود!
سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.
خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد،
خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر
خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم
و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم
و بدانیم که دفتر دنیا؛ چرک نویسی بیش نیست
چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است
آرام رفته بود به معراج نیزه ها
خندید لحظه ای که شد آماج نیزه ها
رفت و نشست بر سر مواج نیزه ها
حالا که میشود سر او تاج نیزه ها
آرایه کرده بود به خود واج نیزه ها
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ
قلم، تصویر جانکاهی است از دل
عَلَم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت، غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گِل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
قیصر امین پور
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیمی روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم
بذر امید به دشت دل هم
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم
کاش می فهمیدیم
قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز
کاش می شد مزه خوبی را
می چشاندیم به کام دلمان
کاش ما تجربه ای می کردیم
شستن اشک از چشم
بردن غم از دل
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند
دل ما منزل تاریکی نیست
اخم بر چهره بسی نازیباست
بهترین واژه همان لبخند است
که ز لبهای همه دور شده ست
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!
قبل از آنی که کسی سر برسد
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم
شاید این قفل به دست خود ما باز شود
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم
کاش در باور هر روزه مان
جای تردید نمایان می شد
و سوالی که چرا سنگ شدیم
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران
کاش پیدا می شد
دست گرمی که تکانی بدهد
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان
و کسی می آمد و به ما می فهماند
از خدا دور شدیم ...
شعر از : کیوان شاهبداغی
Design By : RoozGozar.com |