یلدا
این قطره نه دریاست شما با کرم خویش انرا به گهر باری دریا برسانید
از حوصله وقدرت ووالایی دریا یک قطره بر این شعله شیدا بچکانید (غزل تاجبخش )
از شبنم عشق خاک آدم گل شد صد فتنه وشور در جهان حاصل شد سر نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره فرو چکید نامش دل شد (به نقل از مرصاد العباد نجم رازی)
امشب دلم از خدا گرفته از همهمه و صدا گرفته تزویر، ندای هر کلامم از بوی بد ریا گرفته از اینهمه ادعای پاکی از پوچی ادعا گرفته مغروق میان خلوت خویش از این همه انزوا گرفته مردم همگی ز غم حزینند زین مشکل بی دوا گرفته شرمنده شدم ز اشک بابا از گریه ی بچه ها گرفته یک جمع میان اوج لذت یک جمع ز غصه ها گرفته هر روز دعا کنم ولیکن دل پاسخ این دعا گرفته ؟ گویند به من نکن شکایت اما دلم از خدا گرفته « ساسان مظهری »
پیامبری از کنار خانه ی مارد شد. باران گرفت. مادرم گفت : چه بارانی می آید. پدرم گفت : بهار است. و ما نمیدانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. پیامبری از کنار خانه ما ردشد. لباسهای ما خاکی بود . او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما ازجنس ابریشم و نور شد و ما قلبهامان را از زیر لباسمان دیدیم. پیامبری از کنار خانه ی مارد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت. پیامبری از کنار خانه ی مارد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزارآوازی را که در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم. پیامبری از کنار خانه ی مارد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید . پیامبر کلیدی برایمان آورد .اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند. من به خدا گفتم : امروزپیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است. خدا گفت : کاش می دانستی هرروز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست. عرفان نظرآهاری خداوند گفت:سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند؛
چنان که از سنگ آتش جهید. و زیتون انجیر شنیدند و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زدو زیتون میوه داد؛ خداوند گفت: سوگند به آفتاب و روشنی اش. سوگند به ماه چون از پی آن بر آید وسوگند به آسمان و سوگند به زمین؛ و چنین شد که روز روشن شد و شب فرو پوشید. و چنین شد که آسمان بالا بلند شد وزمین فروتن؛ به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و کوچک؛ و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک و مبارک است؛ اسب و زیتون وماه را، آفتاب را و انجیر و آسمان را... عرفان نظرآهاری و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد، و عطر خوش یادهای معطرش را در دهان غنچه یاس ریخت، و برپرده حریر طلوع، سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد. و در ششمین روز، سفر تکوینش را بپایان برد و با نخسین لبخند هفتمین سحر، بامداد حرکت را اغاز کرد: کوها قامت برداشتند و رودهای مست، از دل یخچالهای بزرگ ِ بی اغاز، به دعوت گرم آفتاب، جوش کردند، و بیتاب در یا – آغوش منتظر خویشاوند – در سینه دشتها تاختند و دریاها اغوش گشودند و ... در نهمین روز خلقت، نخسین رود به کناره اقیانوس تنها رسید و اقیانوس، که از اغاز ازل، در حفره عمیقش دامن کشید بود، چند گامی از ساحل خویش، رود را به استقبال بیرون امد و رود، ارام و خاموش، خود را - به تسلیم ونیاز- پهن گسترد، وپیشانی نوازش خواه خویش را پیش اورد و اقیانوس - به تسلیم و نیاز- لبهای نوازشگر خویش را پیش اورد وبر آن بوسه زد و این نخستین بوسه بود. و دریا، تنهای اواره و قرار جوی خویش را در اغوش کشید، و او را به تنهایی عظیم و بیقرار خویش، اقیانوس، باز اورد. و این نخستین وصال دو خویشاوند بود. و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود...... و خدا می نگریست. سپس طوفانها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند و : باران ها و باران ها و باران ها گیاهان روییدند و درختان سر بر شانهای هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگلهای خرم سرزد و حشرات بال گشوند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر کردند...... و خداوند خدا هر بامداد از برج مشرق بر بام اسمان بالا می امد و دریچه صبح را میگشود و با چشم راست خویش جهان را مینگریست و همه جا را میگشت و هر شامگاه با چشمی خسته از دیواره مغرب فرود میامد و سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو میبرد و هیچ نمی گفت..... خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس و در افرینش پهناورش بیگانه....... می جست اما نمی یافت. افریدهایش او را نمی توانستند دید، نمیتوانستند فهمید، می پرستیدندش اما نمی شناختندش و ..... خدا چشم براه " آشنا" بود. کسی " نمی خواست" ، کسی " نمیدید"، کسی " عصیان نمیکرد، عشق نمی ورزید، کسی نیازمند نبود و کسی دردی نداشت...و..... و خداوند خدا، برای حرفهایش، بازهم مخاطبی نیافت! هیچکس او را نمی شناخت، هیچکس با او " انس" نمیتوانست بست " انسان " را افرید ! و این نخستین بهار خلقت بود کویر - دکتر علی شریعی ، ترجمه نسبتا ازاد منظومه " سفر تکوین" از شاندل
سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند؛
اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند،
اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدانام شان را برده است؛
خداوند گفت: سوگند به انجیر و سوگند به زیتون.
چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت
سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فرو پوشد
آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش.
و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد،
پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد
Design By : RoozGozar.com |