یلدا
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من (مولانا) روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور میکرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه میکرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: استاد! امروز زیباترین و باشکوهترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج میکنم! آیا امروز باشکوهترین روز تاریخ نیست!؟ شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: تو از آن بالا میتوانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشههایشان درآمده و در فضا شناورند!؟ مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟ اما...! شیوانا سری تکان داد و گفت: پس من را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور میکرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی میکردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شدهام. همه به وضعیت من حسرت میخورند. شما اینطور فکر نمیکنید!؟ شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت: از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کردهاند و مانند تو سر از پا نمیشناسند!؟ مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت: البته که نه استاد! اما...! شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: پس من و بقیه آدمها را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد. در حالی که چهرهاش زار و نزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده مینمود، نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانهاش زد و دلیل ناراحتیش را پرسید. مرد مأیوس و ناامید گفت که ناگهان زلزلهای آمده و تمام هستی و نیستیاش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمیبیند. شیوانا گفت: وقتی از دیارت به این سمت میآمدی، آیا به کوه و دشت هم نظری انداختی!؟ مرد آهی کشید و سری تکان داد و گفت: آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرندهها مثل همیشه بیاعتنا به وضعیت من آواز میخوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه میدادند! شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت. مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوانا دوخت و پرسید: اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟ شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت: بله استاد! حق با شماست. بزرگترین شادیها و سنگینترین غمها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبودهایم و نخواهیم بود و این دنیا بیاعتنا به ما و داشتهها و نداشتههای ما به زندگی خود ادامه میدهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا" کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بیرحمی و بیانصافی است! شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت: اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متأسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایشهای ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد. تاجی بر سر داشت، مثل همه پادشاهان راست راستکی و درشکه ای سر تا پا از طلا داشت و قصری داشت، تماشائی و ترسناک ـ همزمان. دور تا دور قصر، برج و بارو بود. و در برج و بارو پاسداران گوش به فرمان بودند. همین و بس. آنجا جز پاسداران گوش به فرمان، کسی نبود. چون آنجا کشور پرنده ها بود و پادشاه بر پرنده ها حکومت می کرد. روزی از روزها، پادشاه بیکار بود، مثل همه پادشاهان راست راستکی که نمی دانند، کار چیست. از این رو حوصله اش سر رفته بود. ناگهان، از باغ، آوازی به گوشش رسید، آواز یک بلبل. پادشاه چنین آوازی در تمام عمرش نشنیده بود. از شنیدن این آواز کسالتش بر طرف شد، سر حال آمد و فرمان صادر کرد. فرمان داد که پرنده آوازخوان را احضار کنند. وقتی پرنده کوچک را دید، نامش را پرسید. چون پادشاه قدرت تمیز نداشت و نمی توانست میان پرنده ها فرق بگذارد. بلبل گفت که بلبل است. پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید: یک بلبل راست راستکی؟ بلبل که منظور پادشاه را نفهمیده بود، گفت : البته که راست راستکی! پادشاه با اخم و تخم پرسید : یعنی، تو یک پرنده جادوئی نیستی؟ بلبل که اکنون، منظور پادشاه خرافی را فهمیده بود، جواب داد: نه! من یک بلبل معمولی ام، مثل همه بلبل ها. من یک بلبل ساده، معمولی و کوچکم. پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید : چطور ممکن است که پرنده معمولی ساده کوچکی آواز به این زیبائی بخواند؟ پرنده کوچک که از جهل شاه شوکه شده بود، گفت : همه بلبل ها چنین آواز می خوانند و من در این میان، استثنا نیستم. پادشاه زیر لب گفت : که اینطور! پادشاه بیکاره و علاف، که بالاخره چیزی یاد گرفته بود، از جایش برخاست، روی تختش نشست، تاج بر سر گذاشت و به پرنده ساده، معمولی و کوچک فرمان داد : برو، این آواز را به همه پرنده ها یاد بده! یک هفته مهلت داری. پس از یک هفته، همه پرنده ها باید مثل تو آواز بخوانند. بلبل ساده، معمولی و کوچک که از حماقت پادشاه به حیرت افتاده بود، گفت : همه پرنده ها نمی توانند مثل بلبل ها بخوانند. هر پرنده ای آواز خاص خود را می خواند. پادشاه با اخم و تخم بیشتر گفت که حوصله جر و بحث ندارد، پرنده ها سرسپرده و فرمانبر او هستند و باید بر طبق میل او رفتار و زندگی کنند. و فرمان صادر شده و باید بدون چون و چرا اجرا شود. بلبل که می خواست پادشاه عقب مانده را قانع کند، دید که او به قفس اشاره می کند و خط و نشان می کشد. پرنده کوچک شیفته آزادی بود و از زندان بیزار بود. با شتاب از قصر پادشاه بیرون پرید، تا خود را به پرنده ها برساند و آواز دلخواه پادشاه را یادشان دهد. مهلت یک هفته ای بزودی به پایان رسید و پادشاه قناری ها را احضار کرد، تا آواز بلبل را برایش بخوانند. قناری ها آواز بلبل را به اجبار خواندند، ولی با صدای نازک خویش. چه می توانستند کرد! قناری ها همیشه با صدائی نازک آواز می خوانند. پادشاه خوشش نیامد و دستور داد که قناری ها را بگیرند و زندانی کنند. بعد نوبت به کاکلی ها رسید. کاکلی ها هم خواندند. پادشاه عصبانی شد و دستور داد که آنها را هم به زندان باندازند. بعد نوبت چلچله ها شد. چلچله ها هم خواندند، ولی با آهنگی سراپا خطا. پادشاه فرمان داد که آنها را هم بگیرند و زندانی کنند. بعد، سهره ها آمدند، فاخته ها آمدند، کلاغ ها و جغدها آمدند و خواندند. پادشاه ـ کلافه و برآشفته ـ گوش هایش را با دو دست گرفته بود و می گفت : من دیگر نمی توانم تحمل کنم! پرنده ها اعصابم را خرد کرده اند. بگوئید بلبل ها بیایند و بخوانند. آنگاه، بلبل ها آمدند. دسته دسته آمدند و روی شاخه های درختان، دور تا دور قصر شاه نشستند و خواندند. با صدائی دلنشین و بلند. آنسان که آوازشان در سرسرا پیچید و حتی به زیر زمین های قصر نفوذ کرد و بگوش پرنده های گرفتار در بند و زنجیر رسید. پرنده های اسیر، همه با هم ـ همآوا با بلبلان خوش آوا ـ خواندند. کاکلی ها با صدای خود خواندند. قناری ها با صدای نازک خود خواندند. چلچله ها با آهنگی سراپا خطا خواندند. فاخته ها کو کو سر دادند و کلاغ ها قار قار کردند و جغدها ـ بغض در گلو ـ حق حق سر دادند. مثل نهرها که به هم می پیوندند و سیل می شوند، آوازها به هم پیوستند و فریاد شدند. فریاد پرنده ها ـ بسان توفان ـ قصر را به لرزه در افکند. پاسدارها ـ هراس زده ـ از برج ها گریختند، میله زندان ها از هم گسست، قصر فرو پاشید و پادشاه ـ هراسان و پریشان ـ از کشور پرنده ها فرار کرد و تاج و تختش را با خود برد. آنگاه پرنده ها نظم نوینی پی افکندند. نظمی که سعادت هر پرنده در سعادت همه پرنده ها و سعادت همه پرنده ها در سعادت هر پرنده باشد. نظمی که هر پرنده آزاد باشد، آواز خود را با صدای خاص خود بخواند. لوی والاسی ترجمه : م. حجری روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید ، هرچه که باشد ، شما را خواهم داد! سهمتان را از هستی طلب کنید ،زیرا خدا بسیار بخشنده است! و هر که آمد،چیزی خواست... یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آســـــــــمان! در این میان کرمی کوچک ،جلو آمد و به خدا گفت: "من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم ، نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه زمین. تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده." و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت:آنکه نوری با خود دارد ، بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد! تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک ،پنهان میشوی. و رو به دیگران گفت: کاش میدانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست، زیراکه از خدا، جزخدا نباید خواست **** هزاران سال است که او می تابد ،روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست، چراغ ِ کرم شب تاب روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خدا ، آنرا به کرمی کوچک بخشیده است. پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟". پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..." البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم." پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟". پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.". پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :.. " اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی." پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند. دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
ای شاخ ها پابست تو ای باغ بی پایان من
عشق یعنی زشتی زیبا شده؛ عشق یعنی گنگی گویا شده!
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند:
اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد:
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
Design By : RoozGozar.com |