سفارش تبلیغ
صبا ویژن


یلدا

http://byfiles.storage.live.com/y1pjjhTVXLIYuzuR_pg-z4ct1mXt9D8pB3nlUICtFwDc8hK3xV22NbLoqxnktBOxX72bLms__4OWWI

 

               من و دل آمده بودیم به مهمانی تو


                هر دو لبریز غزل غرق گل افشانی تو


دلکم عرض ادب کرد و همان گوشه نشست 


من همه محو دل و او همه حیرانی تو


شب شعری که به پا بود در آن صبح لطیف


برد ما را به تب خیس و غزلخوانی تو


من دچار تو شدم وقتی نگاهم کردی


دل گرفتار همان موسم بارانی تو

 

 چشم تو خلوت خوبی است اگر بگذارند
 

نوشته شده در یکشنبه 89/7/4ساعت 8:34 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( یک ) | |

 

 

 

http://autumn-pictures.com/new-jersey-autumn8.jpg

 

پاییز را دوست دارم...
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
بخاطر تنهایی جوانی ام
بخاطر اولین نفس هایم
بخاطر اولین گریه هایم
بخاطر اولین خنده هایم
بخاطر دوباره متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز
و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...


نوشته شده در جمعه 89/7/2ساعت 12:5 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( بدون ) | |

 

 

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم


                                                      با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم



پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی


                                                      سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم



هر سوی سرگردان و حیران در هوایت


                                                      نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم



بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت


                                                      باری، به روزی روزگاری از عبورم



از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد


                                                      همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم



خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم


                                                      فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم



در حسرت پرواز با مرغابیانم


                                                      چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم



آخر دلم با سربلندی می‌گذارد


                                                      سنگ تمام عشق را بر خاک گورم


 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 3:6 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( بدون ) | |

 
 
??????? ?? ??????
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم 

ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم؟!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمرده ایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر برده ایم (قیصر امین پور )


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/31ساعت 3:1 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( بدون ) | |


گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی
فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر
کن و گوش به من کن

گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی
حیف

تو رفتی و دیگر
اثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به
سلامت

بگذار بسوزد دل
من،مساله ای نیست


نوشته شده در جمعه 89/6/26ساعت 12:2 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( بدون ) | |

روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می­زد و پروانه­ای را  لابه لای بوته خاری گرفتار دید.

 او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد

 و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد.

 دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من می­خواهم شاد باشم.

 پری سرش را جلو­آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.

موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت.

هرگاه کسی از او درباره راز شادی­ اش سؤال می­پرسید لبخند می­زد و

 می­گفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.

موقعی که پیر شد، همسایه­ها می­ترسیدند او بمیرد و

 با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود.

آنها به او التماس می­کردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟

به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟

پیرزن دوست داشتنی، فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت اصلاً مهم نیست آدمها

که باشند و چقدر سعادتمند باشند، آنها هر که باشند به من نیاز دارند!

واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست.

 زمانی که خداوند انسان را خلق می­کرد، به فکر تفریح و یا سرگرمی خود نبود.

بلکه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق کرد.

ما با کم شمردن خود علاوه بر اینکه خود را در غم و غصه فرو می­بریم،

 بلکه حتی به خداوندی که انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نامگذاری کرد

 بی­ احترامی می­کنیم. فقط کافیه تا ما هم به حرف پری گوش کنیم:

مهم نیست که چه کسی هستی، کجا هستی، ثروت داری،

 از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه کسانی باشند،

دکتر، مهندس، فقیر و یا غنی فقط یک چیز مهم است :

دیگران هر که باشند به من نیاز دارند.

فقط اینگونه با ایمان داشتن به اینکه خداوند ما رابرای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم. و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است
نوشته شده در جمعه 89/6/26ساعت 11:50 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( بدون ) | |

Pictures of Canadian Rockies Ice 2
کوهنوردی
می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود
را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها
از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز
را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که
از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت
سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می
دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان
سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش
آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به
دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته
بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا
کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من
چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو
را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت
بسته است را پاره کن!
.... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به
طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک
متر با زمین فاصله داشت!

نوشته شده در جمعه 89/6/26ساعت 11:36 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( بدون ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

آخرین مطالب
» خیر و شر
دریا و ساحل
بهار ،نام ایمان تازه ی زمین
تنهایی درون
خدا کجاست؟
شیطان (عرفان نظر آهاری)
ذکر و ذاکر
دو کاج
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com