یلدا
حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی ! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود آه ای دریغ و حسرت همیشگی ... ناگهان صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو ای کبوتر به کجا؟قدر دگر تاب بیار آسمان پای پرت پیر شود بعد برو تو اگر کوچ کنی بغض گلو می شکند صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو ... پروردگارا! به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم دلیری ده: تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم بینش ده: تا تفاوت این دو را بدانم مرا فهم ده: تا متوقع نباشم که دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند. گردون که جز فسون و بلا، زیر سر نداشت تا فتنه ای نکرد به پا، دست برنداشت این بی هنر زمانه که خاکش به دیده باد گویی به جز شکنجه، به چیزی نظر نداشت دیشب نخفت دیده بی مهر آسمان وز کینه نهانی او، کس خبر نداشت بی مهری سپهر، زتاریک اختری افروخته چراغ به راه قمر نداشت بی خانمان وزار، یکی کودک یتیم کز گردش زمانه، به جز جشم تر نداشت دردست، از آن که دامن مادر ورا نبود بر سر، از آن که سایه مهر پدر نداشت جز در پناه برف، دریغ آن شب سیاه طفل سیاه روز، پناهی دگر نداشت در رهگذار باد ، نهاده چراغ جان پیراهنی که پوشید از او تن، به بر نداشت فریاد زد گریست، ولی در دل کسان آن ناله های پر شده از دل ، اثر نداشت آن را که خاطر از غم ایام بود جمع از حال زار طفل پریشان ، خبر نداشت شب می گذشت بی خبر، اما به چشم او پایان نمی گرفت که از پی سحر نداشت چون بخت خویش ، روی شب تیره ، شد سیاه بنهاد سر به دامن آن برف و بر نداشت برف آمد و کشید یکی پرده بر تنش گویا کفن ، زمانه از این خوب تر نداشت من سالهاست به شادی بی پروای شاپرک ها در خاطرات کودکی ام قانعم به لطافتی که بعد باران بر روی گونه های صورتی شمعدانی می نشیند به هوای دلگیرتر از دل آسمان به شقایقهای زیر گنبد کبود مادربزگ به صحبت گنجشک ها با صبح و صدای آشنای یک پرنده در همهمه ی چلچله ها من به سلام گرم گل یخ در دل کوه قانعم به تماشای پروانه ها در دشت خیالی رویاهایم به نگاه ساده ی ماه به پولک رها شده ی یک ماهی عاشق در حوض من به یک بیت شعر از شاعر شهر غریب قانعم اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد و اگر اینگونه نیست، تنهاییات کوتاه باشد و پس از تنهاییات، نفرت از کسی نیابی آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی از جمله دوستان بد و ناپایدار برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بیتردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدینگونه است برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی نه کم و نه زیاد، درست به اندازه تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند که دستکم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد تا که زیاده به خودت غره نشوی. و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه دارد. همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند چون این کارِ سادهای است بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبرانناپذیر میکنند و با کاربردِ درست صبوریات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوارم اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیدهای، به جواننمایی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی به پرندهای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیاش را سر میدهد چرا که به این طریق احساس زیبایی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانهای هم بر خاک بفِشانی هرچند خُرد بوده باشد و با روییدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: «این مالِ من است» فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پسفردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید. اگر همهی اینها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم... (ویکتور هوگو)
چقدر زود
دیر می شود!(قیصر امین پور )
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی (ابتهاج)
Design By : RoozGozar.com |