یلدا
روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید ، هرچه که باشد ، شما را خواهم داد! سهمتان را از هستی طلب کنید ،زیرا خدا بسیار بخشنده است! و هر که آمد،چیزی خواست... یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آســـــــــمان! در این میان کرمی کوچک ،جلو آمد و به خدا گفت: "من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم ، نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه زمین. تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده." و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت:آنکه نوری با خود دارد ، بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد! تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک ،پنهان میشوی. و رو به دیگران گفت: کاش میدانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست، زیراکه از خدا، جزخدا نباید خواست **** هزاران سال است که او می تابد ،روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست، چراغ ِ کرم شب تاب روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خدا ، آنرا به کرمی کوچک بخشیده است.
Design By : RoozGozar.com |