یلدا
پشتش سنگین بود و جاد ه های دنیا طولانی می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت آهسته آهسته می خزید ، دشوار و کند و دورها همیشه دور بود سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت وآن را چون اجباری بر دوش می کشید پرند ه ای در اسمان پر زد سبک، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست ،این عدل نیست کاش پشتم را این همه سنگین نمی کرد ی من هیچ گاه نمی رسم ، هیچ گاه . ودر لاک خود خزید ، به نیت نا امیدی .. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد ، کر ه ای کوچک بود . و گفت : نگاه کن ، ابتدا و انتها ندارد ، هیچ کس نمی رسد . چون رسیدنی در کار نیست فقط رفتن است، حتی اگر اندکی وهر بار که می روی ، رسید ه ای و باور کن آنچه بر دوش توست ، تنها لاکی سنگی نیست . تو پار ه ای از هستی را بر دوش می کشی ، و پار ه ای از مرا . خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت . دیگر نه بارش چنان سنگین بود و نه را هها چندان دور . سنگ پشت به راه افتاد و گفت :رفتن ، حتی اگر اندکی. و پاره ای از ( او ) را با عشق بر دوش کشید ( عرفان نظر آهاری )
Design By : RoozGozar.com |