یلدا
خواستم باز بگویم ز دل تنگ و نشد شیشه ی ظلم و ستم دیده ی از سنگ و نشد آمدم تا که بگویم که چه شد همنفسم نفسم دور شد از من دو سه فرسنگ و نشد خواستم تا زصداقت سخنی بنویسم همه جا گشته پر از حیله و نیرنگ و نشد گفتم این بار بگویم سخن از صلح ، ولی زندگی برخاسته با من ز سر جنگ و نشد رفتم از ماه و ستاره بنویسم اما شده شب از لج من مشکی پررنگ و نشد گفته ام با دل خود از تو دگر ننویسم دیدم این کار بود بر دل من ننگ ونشد به تمنای نوشتن ز دل خسته ی خویش زده ام باز به دامان قلم چنگ و نشد خواستم تا بنویسم که چه آمد به سرش از بد حادثه شد پای قلم لنگ و نشد رفتم از دیده بخواهم که ز دل گوید و او زده بیهوده دوصد بار به دل انگ و نشد گفتم از درد و غم و رنج و بلا بنویسم دیده ام شعر شده زشت و بد آهنگ و نشد یادم آمد بنویسم ، دل دریایی من! حیف شد آبی دریا شده بی رنگ و نشد این همه از دل تنگ تو سخن گفتی و باز خواستی باز بگویی زدل تنگ و نشد ؟( هوداد نایب)
زیر باران بیا قدم بزنیم حرف نشنیده ای به هم بزنیم نو بگوییم و نو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیم و زباران کمی بیاموزیم که بباریم و حرف کم بزنیم کم بباریم اگر، ولی همه جا عالمی را به چهره نم بزنیم چتر را تا کنیم و خیس شویم لحظه ای پشت پا به غم بزنیم سخن از عشق خود بخود زیباست سخن عاشقانه ای به هم بزنیم قلم زندگی به دست دل است زندگی را بیا رقم بزنیم «سالکم» قطره ها در انتظار تواند زیر باران بیا قدم بزنیم (مجتبی کاشانی) جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
خانمان سوز بوَد آتش ِ آهی گاهی دلم تنگ است این شب ها یقین دارم که می دانی صدای غربت تن را از احساسم تو می خوانی شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی؟ تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند به خون آغشته ای ای دل،عجب امشب پریشانی! همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی
کی رفته ای زدل که تمنا کنم تو را ؟ کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را غیبت نکرده ای که شوم طالبِ حضور پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی، که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را چشمم به صد مجاهده آئینه ساز شد تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را بالای خود در آین? چشم من ببین تا با خبر زعالم بالا کنم تو را مستانه کاش در حرم و دیر بُگذری تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را گر افتد آن دو زلفِ چلیپا به چنگ من چندین هزار سلسله در پا کنم تو را طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را زیبا شود به کارگه عشق کار من هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ترسم خدای نخواسته رسوا کنم تو را با خیل غمزه، گر به وثاقم گذر کنی میر سپاه، شاهِ صف آرا کنم تو را (فروغی بسطامی)
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ....
دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
ناله ای می شکند پشتِ سپاهی گاهی
گر مقدّر بشود ، سِلکِ سلاطین پوید
سالکِ بی خبر ِ خفته به راهی گاهی
قصّ? یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستی ام سوختی از یک نظر ای اختر ِ عشق
آتش افروز شود برق ِ نگاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بوَد از بختِ سیاهی گاهی
عجبی نیست اگر مونس ِ یار است رقیب
بنشیند بر ِ گل، هرزه گیاهی گاهی
چشم گریانِ مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوق ِ گناهی گاهی
اشک در چشم ، فریبنده ترت می بینم
در دلِ موج ببین صورتِ ماهی گاهی
زرد رویی نبوَد عیب، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن ِ کاهی گاهی
دارم امّید که با گریه دلت نرم کنم
بهر ِ طوفان زده ، سنگی ست پناهی گاهی
(معینی کرمانشاهی)
Design By : RoozGozar.com |