یلدا
یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تنش از گل سرخ. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم. سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند. و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار. پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر* آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود. عرفان نظرآهاری فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است. فرشته گفت: تا بازگردم، بال هایم را اینجا می سپارم، این بال ها در زمین چندان به کار من نمیآید. گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است. او هر که را که میدید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود. اما نفهمید چرااین فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد ؛ نه بالش را و نه قولش را. تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را می کشم بر نگاه نازآلود نرم و سنگین حجاب مژگان را دل گرفتار خواهشی جانسوز از خدا راه چاره می جویم پارساوار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم آه...هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراه است هرچه گفتم دروغ بود،دروغ کی تو را گفتم آنچه دلخواهست تو برایم ترانه می خوانی سخنت جذبه ای نهان دارد گوئیا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد شاید این را شنیده ای که زنان در دل ((آری)) و ((نه)) به لب دارند ضعف خود را عیان نمی سازند رازدار و خموش و مکارند آه،من هم زنم،زنی که دلش در هوای تو می زند پر و بال دوستت دارم ای خیال لطیف دوستت دارم ای امید محال (فروغ فرخزاد)
فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر(فاضل نظری)
اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد.
و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند.
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟
خدایا! خورشید را به من قرض میدهی؟
از تو که پنهان نیست!
سرزمین خیالم سالهاست یخ بسته است.......
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم و
به بادش ندهیم برگهای گل را،
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم هی بخوانیم و ببوییم و معطر بشویم شاید...
از باغچه کوچک اندیشه مان گل رویید.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
خداوند بال های فرشته را روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و
فرشته گفت: بازمی گردم، حتماً بازمی گردم.
این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به بهشت برنگشت.
Design By : RoozGozar.com |