سفارش تبلیغ
صبا ویژن


یلدا

 

 

 

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم


 

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم


 

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهبت را رقم زدم


 

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها،علم زدم


 

با وامی از نگاه تو خورشید های شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم


 

هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم


 

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

اشک از تو وام کردم و در باورم زدم


 

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه،قرعه ی قسمت به غم زدم

  

حسین منزوی


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 3:45 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای
 
 را به خود جلب می‌کرد
 
 همه آرزوی تملک آن را داشتند.
 
بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند،
 
 اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.
 
باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود
 
 را با تمام دارایی من معاوضه کند،
 
 با ید به فکر حیله‌ای باشم.
 
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد،
 
 در حاشیه‌ی جاده‌ای دراز کشید.
 
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند.
 
همین اتفاق هم افتاد...
 
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد
 
به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
 
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
 
روزهاست که چیزی نخورده‌ام نمی‌توانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.
 
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست،
 
 پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
 
مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن!
 
 می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
 
بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
 
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید،
 
 اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
 
برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...
 
بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
 
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد.
 
اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
 
بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ،
 
اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...

برگرفته از کتاب بال‌هایی برای پرواز

نوربرت لش لایتنر

نوشته شده در سه شنبه 90/10/13ساعت 9:8 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

دلـت را بتـکان ...

گروه اینترنتی Hyroforum


غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان

اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

گروه اینترنتی Hyroforum

بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دلت را محکم تر اگر بتکانی

تمام کینه هایت هم می ریزد

و تمام آن غم های بزرگ

و همه حسرت ها و آرزوهایت ...

 www.Persian-Star.net


نوشته شده در سه شنبه 90/10/13ساعت 8:20 صبح توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

سه سال پیش بودهفته اول سال تحصیلی  بر نامه ی کلاسیمو دیدم و با کلاس 2/1 ادبیات داشتم رفتم سر کلاس و بعد از

 سلام و احوالپرسی با دانش آموزان اسامی رو خوندم تا با  شاگردام بیشتر اشنا بشم 

 زهرا  حاضر خانم      

 مونا  حاضر ....

نیلو فر ...... حاضر خانم  با صدای آرامی گفته شد  دو باره به چهره اش نگاه کردم  چهر ه ای محجوب ومتین

باچشمهای درشت عسلی

ادامه دادم فرشته ..... حاضر خانم  کنار نیلو فر می نشست  اونم با چشمهای عسلی و برق شیطنتی که در نگاه نیلوفر

 نبود

خلاصه سال تحصیلی ادامه یافت و تمام شد  با سکوت و متانت و نگاه ارام نیلو فر و برق شیطنت نگاه فرشته و

شیطنتها و شلو غ بازی های بقیه بچه ها  و چون کلا دانش آموزان سخت کوش و کلاس بسیار خوبی بودند گاهی که از

 شیطنت خبری نبود خودم سوژه دستشون میدادم که کمی بخندند و شاد بشوند و همیشه نیلوفر آرام تر از همه

می خندید  و با چشمان درشتش و نگاه آرامش من رو همراهی می کرد

سال بعد نه نیلوفر شادگردم بود نه فرشته متو جه شدم هر دو رشته تجربی هستند و

 اتفاقا من اون سال با تجربی ها کلاس نداشتم  امسال هم همینطور هر دو سوم تجربی هستند

 منم فقط با سوم ریاضی کلاس دارم . دو  ماه پیش مدام مادر نیلو فر رو تو مدرسه میدیدم

 ولی نمیدو نستم برای مو جه کردن غیبتهای نیلوفر میاد تا اینکه ماه پیش متو جه شدم نیلوفر

  بدنبال احساس ناراحتی در ناحیه گردن به پزشک  مراجعه کرده و اونها متو جه وجود تو موری شدند

 که با عمل جراحی خارجش کردند ولی به دلیل بدخیم بودن نیاز به ادامه معالجه و شیمی درمانی داره

، حالا یک ماهه که نیلو فر ترک تحصیل کرده و داره شیمی درمانی می کنه ،

 چهره ی نیلوفر لحظه ای از خاطرم محو نمیشه  .

عاجزانه از خدا می خواهم که نیلوفر شفای قطعی پیدا کنه

 تا بتونه دوباره به جمع دوستانش برگرده ،

تا خانواده ی عزیزش به آرامش برسه

تا دل تمام معلمهاش شاد بشه 

 تا به جای زنگ غم دوباره برق شیطنت در نگاه فرشته  دیده بشه

تا...............

همه برای نیلوفر دست به دعا برداریم


نوشته شده در شنبه 90/10/3ساعت 3:56 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

ای از همه زیباتر،عمری است شکیبایم

                      هرچند که تو رفتی،هرچند که تنهایم

تو صبح بهارانی،با نورونسیم ورنگ

                       من پنجره ای بسته،همسایه دریایم

چشمان تو را باید طرحی بزنم درشعر

                            ای واژه زیبایی،ای وزن غزلهایم

لبریز ز احساسی،هر وقت که می آیی

          می آیی و می بخشی،شوری به نفسهایم

دیری است که می بینم،ای پاکترازرویا

                     در عمق نگاه تو،گنگ است تماشایم

ازوسعت چشمانت، یک روزنه می خواهم

                        تقدیر من این باشد:پربسته رویایم

دلتنگ تر از مجنون،بی نام و نشان هستم

                          هرچند که مدیون افسانه لیلایم


نوشته شده در سه شنبه 90/9/29ساعت 3:58 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 
 
 
              
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
 
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم 
زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
 
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
 
قدر این خاطره را دریابیم. 
                         
  سهراب سپهری

نوشته شده در دوشنبه 90/7/25ساعت 10:38 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

 
 
 
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
رهی معیری

نوشته شده در شنبه 90/7/16ساعت 3:52 عصر توسط نسیم بانو نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

آخرین مطالب
» خیر و شر
دریا و ساحل
بهار ،نام ایمان تازه ی زمین
تنهایی درون
خدا کجاست؟
شیطان (عرفان نظر آهاری)
ذکر و ذاکر
دو کاج
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com